|
شنبه 19 فروردين 1391برچسب:, :: 11:17 :: نويسنده : حنانه
یه اتاقی باشه گرم گرم،روشن روشن...تو باشی منم باشم...کف اتاق سنگ سفید باشه،تو منو بغل کنی که نترسم که سردم نشه که نلرزم...تو تکیه دادی به دیوار...پاهاتم دراز کردی...من اومدم نشستم جلوت...بهت تکیه دادم با پاهات محکم منو گرفتی...دوتا دستاتم حلقه کردی دورم..بهت میگم چشاتو میبندی؟ میگی:آره. بعد چشماتو میبندی...بهت میگم برام قصه میگی؟تو گوشم؟ میگی: آره... بعد شروع میکنی آروم،آروم تو گوشم قصه گفتن ...یه عالمه قصه ی طولانی و بلند که هیچ وقت تموم نمیشن...! میخوام رگ بزنم رگ خودمو مچ دست چپمو، یه حرکت سریع یه ضربه ی عمیق...بلدی که...!ولی تو که نمیدونی میخوام رگمو بزنم...تو چشماتو بستی ...نمیبینی من تیغو از جیبم در میارم...نمیبینی که...سریع می برم ،نمیفهمی ،خون فواره میزنه روی سنگای سفید، دستم میسوزه لبمو گاز میگیرم که نگم آه ... که چشماتو باز نکنی که منو نبینی که نفهمی، تو هنوز داری قصه میگی...چه قشنگه...نه؟!من شلوارک پامه،دستمو میذارم رو زانوم خون میاد از دستم میریزه...حیف که چشاتو بستی نمیتونی ببینی!تو بغلم میکنی میبینی سرد شدم...محکم تر بغلم میکنی تا گرم شم،میبینی که نامنظم نفس میکشم تو دلت میگی: آخی دوباره نفسش گرفت میبینی هر چی محکم تر بغلم میکنی سرد تر میشم میبینی دیگه نفس نمیکشم چشماتو باز میکنی میبینی من مردم!!!من میترسیدم خودمو بکشم...از سرد شدن...از تنها مردن از خون دیدن میترسیدم... وقتی بغلم کردی دیگه نترسیدم، مردن خوب بود...آرومه آروم...گریه نکن دیگه، من که دیگه نیستم...که وقتی اشکاتو میبینم چشماتو بوس کنم بگم خوشگل شدی یا نه!!!!! که همینجوری وسط گریه هات بخندی.گریه نکن دیگه خب؟ دلم می شکنه... روح دل نازکه... نشکونش... نظرات شما عزیزان: ![]()
![]() |